پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

دیگه خیلی داغ کرده بود از جلوی دانشگاه رجایی شهر تا خیابون مطهری رو پیاده رفت.اینقدر عصبانی بود که نمیدونست چطوری این مسافت رو اومده و اصلا چقدر طول کشیده .قدمهاش رو تند تند برمیداشت اما نمیدونست باید کجا بره .

پیش خودش گفت : میرم پارک شهید چمران اونجا محوطه اش بزرگه شاید بتونم یه گوشه ای داد بزنم تا کمی خالی بشم.

تا کنار خیابون وایساد چراغ ماشین ها براش روشن و خاموش میشد و گاهی کنارش وای میسادن و درحالیکه شیشه ماشین رو پائین میکشیدن با یه لبخند مزخرف میگفتن:

خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خانوووووووم.... شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

 

چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
...
اینها جملاتی بود که سحر از وقتیکه وارد این شهر شده بود تقریبا هرروز اونم بارها درکنار خیابون میشنید.

دیگه طاقتش تموم شده بود تاحالا چند بار تصمیم گرفته بود که درس و دانشگاه رو ول کنه و برگرده شهرستان پیش پدر و مادر پیرش و توی اون شهر کوچیک  یه زندگی ساده رو ادامه بده اما وقتی به آرزوهاش فکرمیکرد لباش رو گاز میگرفت و از شدت عصبانیت انگشتاش رو کف دستش جمع میکرد و وقتی که یه مشتِ پر از بغض میشد اونو به در و دیوار میکوبید و میگفت: ااااااااااااااااااااااااااااااااااه  لعنتییییییییییییی...

سحرمانتویی بودوخیلی هم بقول خودش علیه سلام نبود اما اصلا اهل این حرفاهم نبود برای همین شنیدن این حرفا داشت عذابش میداد .توی همین فکرا بود که یه تاکسی اومد اونو تا آزادگان و ازاونجاهم با یه تاکسی دیگه  بسمت میدون شاه عباسی حرکت کرد. دیگه چیزی نمونده بود به مقصد برسه میدون توحید رو که رد کرد چشمش به گنبد فیروزه ای امامزاده حسن(ع) افتاد ازروی ادب دست گذاشت روی سینه اش و زیرلب زمزمه کرد"السلام علیک یا امامزاده حسن(ع)"...

کمی به گنبد و گلدسته خیره شد و بلاخره تصمیمش رو گرفت .قبل ازاینکه راننده بخواد فرمون رو بجهت میدون شاه عباسی بچرخونه سحرگفت: آقا ممنون همین کنار پیاده میشم.

راننده با زدن راهنما ماشین رو آوردکناروسحر بادادن کرایه از ماشین پیاده شداما بجای اینکه بطرف پارک چمران بره راست رفت سمت امامزاده .

وقتی وارد امامزاده شد یه چادر از چوب رختی امامزاده برداشت و رفت داخل صحن بعد اززیارت ضریح و خوندن 2رکعت نماز هدیه نشست یه گوشه امامزاده و به بدبختی هاش فکرکرد.زانوهاش رو بغل کرده بود ودرحالیکه به متلک های هر روزه راننده ها و جوونهای دانشگاه فکرمیکرد اشک ازگوشه چشمش جاری میشد.

دستاش رو باحالتی ملتمسانه بالا گرفت و گفت: خدایا تورو به همین امامزاده عزیز قسمت میدم یه راهی جلوی پام بذاری دیگه خسته شدم ازبس خودخوری کردم. اگه نتونتم کاری کنم مجبورم دست از پادرازتر برگردم پیش پدر ومادرم و روی تمام آرزوهام پابذارم...

باهمین حرفا مشغول بود که خوابش بردودیگه چیزی از دنیای اطرافش رو متوجه نبودکه یه دفعه صدای زنی رو شنید که میگفت: خانم خانم خانم ... بلند شو سر راه هستید ..داره وقت نماز میشه جا نیست .اگه میشه کمی خودتون رو جابجا کنید...

باشنیدن این حرفا ازخواب پرید و با بهت به اطرافش نگاه کرددید امامزاده شلوغ شده کمی گیج بود هنوز نمیدونست چه خبره .کمی که حالش سرجاش اومد یه نگاه به ساعت انداخت دید ساعت 7شده و اون باید ساعت 8 جایی باشه .

سریع ازجاش پرید و گفت:  واااااااای خدای من دیرم شده ...

باعجله کوچه امامزاده رو به سمت خیابون اصلی حرکت و ازاونجا به سمت میدون حرکت کرد.کنار خیابون که رسید وایساد اما دلش خون بود وهنوز میترسید که بازم با متلک و مزاحمتها حالش بد بشه .وقتی وایساد کنار خیابون چند دقیقه ای طول کشید تا یه تاکسی بیاد اما دیگه ازمزاحمت خبری نبود.انگار دعاش مستجاب شده اما چقدر زود؟! یعنی مستجاب الدعوه شده بود؟

سوار تاکسی شد و خودشو کشوند کنار.توی راه همش به این فکرمیکرد که چقدر زود دعاش مستجاب شده.تو همین فکرا بود که یه لحظه چمش به آئینه جلوی راننده افتاد.باورش نمیشدانگار یکی دیگه بود که داشت به اون نگاه میکرداما صورت صورت خودش بودباورنکرد. چشم ازآئینه برداشت و خودش رو برانداز کرد....

بله عکسی که آئینه نشون میداد خودش بود اما قاب این عکس عوض شده بود .سحر چادر امامزاده رو بخاطرعجله ای که داشت هنوز روی سرشه...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ سه شنبه 20 فروردين 1392 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان واقعی دختر مانتویی  متلک مزاحمت خیابانی امامزاده حسن رجایی شهر کرج علی جعفری خبرنگار 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin